صدای حرکت آب ها آرام رودخانه ی طبیعت سرد، گوش هر کسی را می نوازید . آواز گنجشک های که بالای درختان بودند، گاهی نت آن صدای رودخانه را کامل می کرد. هوا سوز سرمای عجیبی داشت و رو به تاریک شدن بود.
تا چشم کار می کرد، روی زمین سرد چمن ها رویده شده بودند. درختان سر به آسمان جوری شاخه هایشان درهم گره زده شده بود، که انگار صدها سال همانجا روییده بودند. کلبه سنگی وسط درختان در محوطه ای بزرگ، تک و تنها قرار گرفته بود. در چوبی بزرگش باز می شد، صدای تکان خوردن لولایش از باد سرد عجیب جنگل از راه دور شنیده می شد.
پرندگان درختان سبز انگار داشتند با هم حرف میزدند و روی شاخه ها آرام و قرار نداشتند. تکه های سنگ های درشت دور محوطه کلبه را از جنگل جدا میکرد. صدای آواز عجیبی در محوطه بزرگ کلبه شنیده میشد.
پنجره سمت جلویی کلبه رو به جنگل نیمه باز بود و شیشه های شکسته اش روی زمین خودنمایی می کرد.
پنجره پشتی کلبه رو به مسیر گلی بزرگی به سمت تالابی میرفت، که دقیقا در انتهای جنگل دیده می شد.
داخل کلبه کاملا برهم ریخته شده بود و تابلوهای نقاشی زیبای طبیعت از روی دیوار به پایین پرت شده بودند. روی پیشخوان یک جعبه فشنگ بزرگ چوبی ارتشی به آرم سر کرگدن نیمه باز بود. چند عدد فشنگ قدیمی روی زمین ریخته شده بود. تابلوی مرد روستایی با ریش بلندسفید و موهای فر گندمی در حالیکه لباس های ساده برتن داشت و لبخندی میزد، در کنار همان رودخانه در حالی که ماهی بزرگی را با یک دست بلند کرده بود، روی زمین در کنار صندلی چوبی کنار پنجره که به دو نیم شده بود دیده میشد.
راه گلی بزرگ پشت کلبه در سراشیبی عجیبی رو به تالاب از شدت بارندگی کاملا خراب شده بود. هنوز گرسوز بالای پیشخوان روشن بود و آن تنها نور مصنوعی که در داخل کلبه بود که به چشم میخورد.
در سراشیبی رو به تالاب چاله ای بزرگ رو به زمین کنده شده به چشم میخورد. برگ درختان روی گل ها را پوشانده بودند و یک بیل و کلنگ قدیمی رو به تالاب و درکنار کپه ای از برگ های افتاده بود . کلنگ دسته ی خونی داشت و همان آرم سر کرگدن روی دسته اش دیده می شد، اما بیل دسته چوبش به دو نیم شکسته شده بود.
چاله بزرگی گوشه تالاب راه را به داخل غاری می برد که نزدیک به زیرزمین حفر شده بود. در ورودی چاله بزرگ یک پمپ برق قرمز رنگ کوچک با سیم های آویزان به چشم میخورد. برق بوسیله کابل ها وسیع از بالای سقف چاله بزرگ بوسیله چند داکت پشت سرهم به داخل کشیده بود و تا ته غار میرفت . باران تازه شروع به باریدن کرد، چراغ ها سقفی کوچک بوسیله پمپ برق هنوز نور داشتند. شیب تند داخل گودال بزرگ به غاری زیرزمینی و نمناک کشیده شده بود، داخل غار تنها به اندازه ای جا بود که چاه کوچک گردی وسط آن بود.
چاه باریک سنگی در انتهایش نور طلایی زیبایی به چشم میخورد، که دیگر برای دیدنش نیازی به نور نبود. تیکه های زیبای طلا دو طرف چاه چسبیده به سنگ هایش به چشم میخورد. ته چاه آب بعد از ارتفاع چند متری به دو مرد ختم می شد. یکی مرد ریش بلندسفید، موگندمی با دست به اسلحه شکاری بلندش و دیگری مردی با هیکل درشت و سرتاس که در حالیکه بدنش روی آن یکی افتاده بود.
چشمان مرد ریش بلند سیاه شده بود و انگشتان دستانش شکسته شده بود.
خون از میان شقیقه تاس، مرد هیکلی به آرامی روی صورت بی روح،سفید و بیجانش خشک شده روی جلیقه سفیدش ریخته شده بود. لحظه ای بعد باصدایی بلند، نور پمپ برق به آرامی خاموش شد و تنها نور طلایی طلاهای اطراف چاه دیده میشد. باران به شدت می بارید، جوری که گل های بالای در ورودی و رو به پایین غار را به آرامی می بست.
آسمان به پهنای بازش روشن شد، هنوز صدای گنجشک ها و رودخانه آبی سرد می آمد، باد هنوز میان شاخه های درختان زوزه می کشید. تالاب جوری پر از آب شده بود که پمپ برق ، کلنگ و بیل را زیر آب برده بود و در گودال بوسیله خاک و گل بسته شده بود، گویی اصلا غاری هرگز در مسیر تالاب پشت کلبه نبود. گرسوز نورش خاموش گرفته و در کلبه بسته شده بود و صدای جز آرامش جنگل را به گوش نمی رسید.